صلح امام حسن عليه السلام
حماسه حلم

پاسخهاى امام حسن (ع)

صلح امام حسن(ع) وقيام امام حسين(ع)
شهادت امام عليه السلام
برخى كرامات امام عليه السلام
 بخشش امام عليه السلام
حكمت در سخن امام عليه السلام

 

امام حسن (ع) حماسه حلم

از آن زمان كه شمشير بر فرق شير خدا فرود آمد و زهر در جان فرزند زهرا نشست و سر ثارالله به مهمانى نيزه ها رفت. اسلام جاودانه شد. در كلام فرصت تغيير بود و در نوشته رخصت تحريف. آسمان محراب را حتى انكار مى شد كرد تا آن زمان كه شق القمر خونين ماه، فلق را جاودانه نساخت. كلام را مجال تغيير بود اما حنجره خون آلوده را هرگز.

و نوشته را رخصت تحريف اما لوح زمرد و محفوظ در طشت نشسته را هرگز. و او آنگاه كه رنگ قدسى سبز را برمى گزيد جگر تفتيده خود را در انحناى شكوهمند تاريخ مى ديد. او ـ چنانكه پدر ـ مظلوم زيست. اگر نه مظلومتر از برادر، همسنگ او. برادر ـ سلام الله عليه ـ را دشمن خارجى خواند، اما دوست «مذل المؤمنين» خطابش نكرد. گريز از دنيا و قدرت برادر بر همه از روز آشكارتر بود. برادر را كسى با تهمت «انك تدرى الخلاقه» نيالود. دشمن برادر، جانى و خونخوار بود و دشمن او سياستمدار و مكار هم. برادر خدنگ از روبرو خورد و او خنجر از پشت. برادر مجال يافت كه جنگ را به بيرون خانه كشاند و او در خانه مجبور به ستيز شد. حماسه عاشقانه برادر آنچنان آشكار و هويدا بود كه پس از اندى و براى هميشه سرلوحه حماسه هاى عالم قرار گرفت اما حماسه عارفانه و حليمانه او آنچنان پر رمز و راز و پيچيده بود كه قرنها در ابهامى ناشى از انكار و جهالت محفوف ماند. از چشمه جوشان و جاودانه على دو رود جارى شد. ابعاد مختلف و شكوهمند منشور شخصيت على در دو بعد اساسى تبلور يافت. يك بعد خيبر على بود، «ضربة على يوم الخندق» او بود، ذات السلاسل على بود، جمل، صفين و نهروان على بود. و بعد ديگر حلم على بود، بيست و پنج سال سكوت على بود، با ريسمان در گردن به مسجد رفتن على بود، تحمل سيلى بر گونه فاطمه على بود، تاب شهادت غنچه نارسيده على بود، صبر على بود، استقامت على بود، تاب خار در چشم على بود و تحمل استخوان در گلوى على و چه كسى مى تواند، نه بگويد، تصور كند حتى كه يكى از ابعاد شخصيت على از آن ديگر كارسازتر و مفيدتر براى اسلام بوده است. آن على كه فرياد مى زند «والله لابن ابى طالب انس بالموت من الطفل بثدى امه» در آن سالهاى سخت سكوت، شمشير كشيدن برايش ساده تر نيست؟ او چه هراسى جز محو و نابودى اسلام دارد كه شمشير را در نيام چون استخوانى در گلو تاب مى آورد. كدام عقل سليمى درويدن را برتر از بذر پاشيدن تصور مى كند.

چه كسى على را در شرايط «مجتمعين حولى كربيضة الغنم» از آن زمان كه با تأمل و صبرى خدايى دانه دانه هاى بذر آگاهى را در زمين تاريك دلهاى كسان مى نشاند برتر مى پندارد. پس على همان على است چه ايستاده و چه نشسته. چه در ميدان و چه در خانه، چه در مسند آرام قضاوت و چه در اوج گير و دار شهامت، چه بر شانه پيامبر و چه در سايه نخلها و بر سر چاه. چه در ديدار صورت نيلى فاطمه و چه بر سينه عمر و بن عبد ود.

على همان على است چه در قيام و چه در قعود. و حسين مصداق جارى بعد اول شخصيت على است. و حسن تجلى شكوهمند بعد ديگر شخصيت على. و اين باز نه بدان معناست كه اين دو بالقوه همينند. اين همان است كه شرايط هر كدام به فعليت رساندن آنها را مجال مى دهد. چنانكه حسين اگر در شرايط امامت حسن، امام بود حسن بود و حسن اگر در زمان امامت حسين، حسين. آرى و حسن - سلام الله عليه - تجلى حلم على بود، تمامه. و اگر براى على هيچ نبود جز خنجر كلام آن اعرابى بر جگر سوخته خطبه شقشقيه او، مظلوميت او را بسنده بود. «فوالله ما اسفت على كلام قط كاسفى على هذا الكلام» و خنجر زهرآلود معاويه در آن زمان كه حسن (ع) به معرفى خويش و دفاع از حقانيت خويش ايستاده بود و او از خرما پرسيد بر جگر سوخته حسن كمتر نشانه گذاشت؟! و او با همان حلم پدر گونه، معاويه را پاسخ نگفت؟ ياران كدام رهبرى با مقتداى خود چنان كردند كه ياران حسن - سلام الله عليه - با او؟ عمق كدام زخم خنجر دوستانه اى روى دشمن را سپيد كرده است؟ حضرت - سلام الله عليه - سوگند مى خورد و فرياد مى كشد كه «والله ان معاويه خير لى من هولا» خيانت ياران، دست رذالت معاويه را از پشت بسته است، روى سياه معاويه را سپيد كرده است. من از دشمن آنقدر كه از دوست، ضربه ديدم. عجبا! با اينان بايد به جنگ دشمن رفت؟ اينان كه در قتل من از معاويه تعجيل بيشترى دارند. مگر سپاه على جنگ را پس از بر نيزه رفتن قرآن به على مجال داد؟ اينان كه بى وفايند. آنان دين را بهانه مى كردند و اينان به وضوح دنيا را. جهالت و طمع چنان به خواريشان كشانده كه امام حسن تازه بايد حقانيت خود و دشمنى دشمن را اثبات كند: «معاويه براى شما چنين وانمود كرده كه من او را سزاوار خلافت دانسته و خود را شايسته آن نديده ام. او دروغ مى گويد. ما بر طبق كتاب خداى عز و جل و بنا بر فرموده پيامبرش از همه كس به حكومت مردم سزاوارتريم و از لحظه اى كه خدا پيامبرش را به ديوار رحمت خود برد همواره ما خاندان رسالت مورد ظلم و تعدى واقع شده ايم...

همانا معاويه درباره حقى كه از آن منست با من به نزاع برخاست و من به صلاح امت و فرونشاندن فتنه و آشوب انديشيدم.» آرى اين جهل و فساد و دنياپرستى ياران، زمينه را براى قيام فاسد كرده است. او چاره اى ندارد جز اينكه بذر انقلاب را در زمينى تازه بيفشاند و چه فرقى مى كند كه او ثمره بگيرد، درو كند يا برادرش حسين. او بايد بنياد ستيز با باطل را بر زمينى استوار بنا كند، اگر معاويه مجالش ندهد برادرش حسين مجال را خواهد يافت و راهش را ادامه خواهد داد. آرى او بايد پايه گذار قيامى ديگر باشد حتى اگر خون دل يك عمر زندگانى توأم با حلم او در طشت بريزد. از آن زمان كه شمشير بر فرق شير خدا فرود آمد و زهر در جان فرزند زهرا نشست و سر ثارالله به مهمانى نيزه ها رفت اسلام جاودانه شد.

يك بررسى تحليلى درباره صلح امام حسن (ع)

صلح چرا؟

يكى از پرسشهاى عميق و معروف كه از قديم و نديم، مطرح است اين است كه چرا امام حسن (ع) با معاويه صلح كرد؟ و به عبارت روشنتر، بدون ترديد معاويه از طاغوتهاى ستمگر بود، و باطنى آميخته با شرك و كفر داشت، و بدون ترديد از ديدگاه اسلام، سازش با طاغوت نه تنها جايز نيست، بلكه از گناهان كبيره است، زيرا موجب تأييد طاغوت شده و يك نوع معاونت بر ظلم به حساب مى آيد. از آيات بسيار و روايات بيشمار، از سازش با بيگانه و طاغوت، نهى شديد شده است. بنابراين چرا امام حسن (ع) با معاويه صلح كرد؟! اين سؤال از همان آغاز صلح، تا كنون مطرح بوده و هست و همواره از آن سخن به ميان مى آيد، و گاهى اين مطلب نيز بر اين سؤال افزوده مى شود، كه چرا امام حسين (ع) با يزيد، صلح و بيعت نكرد، ولى امام حسن (ع) با معاويه، صلح و بيعت كرد؟! چرا و چرا؟!

پاسخ:

پاسخ مشروح به اين سؤال، نياز به بررسيهاى طولانى دارد كه از حوصله اين مقاله خارج است. ما در اينجا با رعايت اختصار به پاسخ اين سؤال مى پردازيم، به اميد آنكه همين مختصر، راهگشا و قانع كننده بوده و ما را به چگونگى و فلسفه صلح و جنگ در اسلام آشنا نموده، و در اين راستا به نتيجه قانع كننده و پربارى نايل شويم. براى وصول به اين نتيجه به بررسى عناوين زير مى پردازيم:

1ـ فرق بين صلح و سازش

                در آغاز، بايد به اين مطلب توجّه كرد، كه صلح اسلامى با سازش تفاوت بسيار دارد. آنانكه از صلح امام حسن (ع)، به «سازش او با معاويه» تعبير مى كنند، به طور كامل در اشتباهند، و اگر از روى عمد و آگاهى، چنين نسبتى به امام حسن (ع) بدهند، پليدترين تهمت ناجوانمردانه را به ساحت مقدّس آن حضرت، زده اند; چرا كه سازش به معنى يك نوع مداهنه و مجامله و دورويى كردن و چاپلوسى است. مثلاً مانند سازش رهبران كويت با رهبران آمريكا در عصر ما. چنين سازشى، سازش ننگينى است كه فرسخها با اسلام ناب فاصله دارد; ولى صلح اسلامى كه امام حسن (ع) آن را پذيرفت، هرگز به معنى سازش نبود، بلكه همچون صلح حديبيّه رسول خدا(ص) با مشركان مكّه، بر اساس شرايطى بود كه موجب حفظ نيروها، و كسب امتيازها مى گرديد. صلح عادلانه بر اساس شرايط سازنده و زمينه ساز كجا و سازش ذلّت بار با بيگانگان كجا؟

ميان ماه من تا ماه گردون                                                            تفاوت از زمين تا آسمان است

زندگى و چگونگى برخوردهاى امام حسن (ع) با معاويه و اصحاب معاويه، نشان مى دهد كه امام حسن (ع) هرگز اهل سازش و كرنش در برابر معاويه نبود، بلكه صلح او يك نرمش قهرمانانه اى بود كه در شرايط بسيار سخت، چاره اى جز انتخاب آن نيست، و چنين انتخابى در چنان شرايط، دليل بر عقل و دورانديشى عميق و وسيع، و شجاعت فوق العاده انتخابگرش مى باشد.

بنابراين بايد صلح مدبّرانه را با سازش ذلّت بار فرق گذاشت، و هيچ گاه به اين دو مفهوم جدا از هم، به يك چشم نگاه نكرد.

2ـ زشتى صلح بى قيد و شرط

آن صلحى كه به معنى تسليم بى قيد و شرط باشد، و انسان خود را به نام صلح، مطيع و زورمندان كند و استقلال و اراده خود را از دست بدهد، به طورى كه آلت دست آنها شود، صلح بسيار زشتى است كه بايد از آن پرهيز كرد. ولى اگر انسان در شرايطى قرار گيرد كه اگر صلح شرافتمندانه مشروط به شرايطى نكند، نيروهاى خود را از دست مى دهد، و چندان برابر بر او و طرفداران او آسيب مى رسد. در اين صورت صلح به معنى يك تدبير عاقلانه و سياست داهيانه است و شايسته بودن آن با مقايسه نسبت به زيانهاى گوناگون ادامه جنگ، به خوبى روشن است.

                صلح امام حسن (ع) چنانكه قبلاً خاطر نشان شد، صلح شرافتمندانه بر اساس شرايط بسيار مهم بود.

گرچه معاويه بعد از انعقاد صلح اعلام كرد كه به آن شرايط عمل نمى كند، ولى همين اعلام او، ماهيّت پليد و باطن ناپاك او را براى مسلمانان آشكار ساخت و در دراز مدّت ضربه مهلكى بر حكومت و دودمان بنى اميّه وارد نمود. به راستى اگر مطابق شرايط صلح امام حسن (ع) مى شد. بنابراين نبايد صلح شرافتمندانه مشروط را با صلح بى قيد و شرط، با يك نگاه ديد.

3ـ صلح به معنى آتش بس، از امور عادى و نظامى

وقتى كه يك فرمانده از نظر سپاه و نيروهاى رزمنده در شرايط سختى قرار گرفت، در برابر او يكى از سه راه وجود دارد:

1ـ ادامه جنگ.

2ـ تسليم دشمن شدن، و انزواى مطلق و ترك صحنه.

3ـ پذيرفتن آتش بس، و حضور در صحنه در جبهه هاى ديگر.

روشن است كه راه اوّل، جز نابودى نيروها و شكست ناپيسند نخواهد بود.

راه دوّم نيز براى مردان صاحب رسالت و هدف، راه پوچ و بيهوده اى است. در اين صورت تنها راه خردمندانه و نتيجه بخش همان راه سوّم، باقى مى ماند.

امام حسن (ع) در مورد راه اوّل، به خاطر پراكندگى نيروهايش، به بن بست رسيد، زيرا انتخاب چنان راه جز با نابودى خود، و پيروزى مغرورانه دشمن، نتيجه اى نداشت.

انتخاب راه دوّم نيز با رسالت و بينش الهى امام حسن (ع) سازگار نبود. بنابراين امام حسن (ع) راه سوّم را برگزيد، يعنى آتش بس و متاركه جنگ موقّت را كه از ناحيه دشمن پيشنهاد شده بود پذيرفت و مبارزات خود را در ابعاد و مسيرهاى ديگر قرار داد. بنابراين صلح آن حضرت به معنى آتش بس و بيعت صورى بود، تا بتواند جامعه را براى انقلاب در وقت مناسبترى آماده سازد.

و چنين موضوعى در امور نظامى، چه در جنگهاى گذشته و عصر حاضر، يك موضوع عادى است. چنان نيست كه هر كس قبول آتش بس كرد، شكست خورده و به عنوان مغلوب و تسليم شده، معرّفى گردد.

آرى قهرمان پيروز، آن كسى است كه در بن بستها، در ميان راههاى گريز از بن بست، راهى را انتخاب كند كه در ظاهر و باطن، راه خردمندانه و شرافتمندانه بوده، و از هرگونه ننگ و عار، دور باشد.

آيا امام حسن (ع) در ميان سه راه مذكور، جز انتخاب راه سوم چه راهى را مى توانست انتخاب كند؟!

4ـ توجه به سياست خارجى و داخلى

در نبرد با دشمن، همواره فرماندهان نبرد، بايد به دوچيز توجّه عميق كنند تا حركت آنان همچون كلوخ زدن به سنگ نباشد: 1ـ سياست خارجى                 2ـ سياست داخلى

در ماجراى صلح امام حسن (ع)، وقتى كه سياست خارجى و داخلى آن عصر را مورد بررسى قرار مى دهيم، مى بينيم هيچ كدام از آنها، به او اجازه جنگ نمى داد. اما سياست خارجى; اسناد و شواهدى در دست است كه دشمن خارجى شكست خورده و زخم ديده از جانب اسلام، يعنى ابرقدرت روم شرقى (در آن عصر) در انتظار فرصت بود تا با يك شبيخون وسيع، مسلمانان را غافلگير كند. با توجّه به اينكه هدف امام حسن (ع) در جنگ، حفظ اسلام بود. روشن است كه اگر اصل اسلام از طرف بيگانگان در خطر قرار گيرد، آن حضرت هرگز جنگ داخلى را صلاح نمى داند. يكى از فوائد صلح امام حسن (ع) اين بود كه از خطر وسيع و بزرگ حمله دشمن خارجى جلوگيرى كرد. يعقوبى در تاريخ خود مى نويسد: «معاويه پس از قرار داد صلح با امام حسن (ع)، به شام بازگشت. در اين موقع به او گزارش رسيد كه امپراطور روم شرقى، با سپاه منظّم و بزرگ خود، از كشور روم حركت كرده و قصد حمله به كشور اسلامى دارد. معاويه ناچار شد كه براى جلوگيرى از حمله سپاه روم، هر سال صد هزار دينار به دولت روم شرقى باج بدهد.

اين سند تاريخى نشان مى دهد كه اگر صلح بين امام حسن (ع) و معاويه رخ نمى داد، خطر بزرگى متوجّه اصل اسلام مى شد. بر همين اساس امام باقر (ع) در پاسخ كسى كه به صلح امام حسن (ع) انتقاد داشت، فرمود: اسكت فانه اعلم بما صنع، لولا ما صنع لكان امرٌ عظيمٌ.

«ساكت باش، امام حسن (ع) به آنچه انجام داده داناتر است. اگر او صلح را نمى پذيرفت، خطر بزرگى به پيش مى آمد.» اما سياست داخلى; چنانكه قبلاً بيان شد، اوضاع داخلى حكومت امام حسن (ع) در مورد ياران و سپاهش، بسيار نامنظم و پراكنده بود، چراكه (همانگونه كه قبلاً گفتيم)، سپاه او از چند گروه پراكنده تركيب يافته بود، مانند:

1ـ شيعيان راستين 2ـ خوارج 3ـ گروه پيرو رئيس قبيله خود 4ـ گروه مذبوب و دستخوش شك و ترديد 5ـ گروه طمّاع كه در انتظار به دست آوردن غنايم جنگى بودند و...

در ميان اين گروهها، به گروه اوّل اطمينان بود. ولى تعداد اين گروه به قدرى اندك بود كه ياراى مقابله با سپاه معاويه را نداشت. مطلب ديگر اينكه: به طول كشيدن جنگ صفّين در عصر خلافت على (ع)، و قبل از او، و بروز جنگ جمل و همچنين جنگ نهروان بعد از جنگ صفّين، سپاه عراق را خسته و كوفته نموده بود. آنها روحيّه جنگيدن را نداشتند. اين بود دورنمايى از اوضاع داخلى سپاه امام حسن (ع).

آيا به راستى، آن حضرت مى توانست با چنين عناصر متضاد، و افسرده كه عملاً در جبهه خيانت كردند و به دشمن پيوستند جنگ كند؟! آيا او مى توانست به چنان سپاه ناهماهنگ و بى هدف، به نبرد خود تداوم بخشد؟!

علاوه بر اينها، در چنين شرايطى، جاسوسان مخفى معاويه، همواره در درون سپاه امام حسن (ع) به اغتشاش و شايعه پراكنى مى پرداختند، و اذهان را منحرف و كور مى نمودند; تا آنجا كه وقتى سپاه امام حسن (ع) به فرماندهى قيس بن سعد (قهرمان وفادار به امام) به جبهه، براى جلوگيرى از تجاوز سپاه معاويه رفته بود، ناگهان شايع كردند كه «قيس بن سعد» به دست سپاه شام، كشته شد. بر همين اساس همين شايعه باعث شد كه عدّه اى از سپاه امام حسن (ع) به سراپرده امام حسن (ع) در مدائن حمله كرده و هرچه در آنجا بود، حتّى جانماز آن حضرت را كشيدند و به يغما بردند.

بر همين اساس، امام حسن (ع) در پاسخ يكى از ايرادكنندگان به صلح فرمودند:

«والله ما سلمت الامر اليه الا انى لم اجد انصاراً، ولو وجدت انصاراً لقاتلته ليلى و نهارى حتّى يحكم الله بينى و بينه...:

سوگند به خدا امر رهبرى را به معاويه تسليم نكردم، مگر براى اينكه يار و ياور مى داشتم، شب و روز با او مى جنگيدم تا خداوند بين من او او داورى كند. ولى من اهل كوفه را شناختم و آزدمودم. آنها افراد بى وفايند، و هيچ گونه اعتمادى به قول و عمل آنها نيست. آنها افكار مختلف دارند و مى گويند: دلهاى ما با شما (اهل بيت پيامبر) است، ولى شمشيرهاى ما بر ضدّ شما كشيده شده است.

و در عبارت ديگر فرمود: ارى والله انّ معاوية خير لى من هولاء، يزعمون انهم لى شيعة، ابتغوا قتلى، و انتهبوا ثقلى، و اخذوا مالى. «به اعتقادم، سوگند به خدا معاويه براى من بهتر از اين ياران است. اينها مى پندارند شيعه من هستند، ولى در طلب قتل من بوده و اموال و لباس و فرش زير پاى مرا غارت مى كنند.»

پاسخهاى امام حسن (ع)

در همان عصر امام حسن (ع) افراد و گروههاى متعدّدى به صلح امام حسن (ع) اعتراض كردند، و آن حضرت را سؤال پيچ نمودند. آن بزرگوار به آنها پاسخهاى مختلف داد، كه با بررسى اين پاسخها، ريشه ها و عوامل صلح امام حسن (ع) مشخّص مى گردد. بخشى از خلاصه پاسخهاى آن حضرت چنين بود:

1ـ يار و ياور نداشتم. 2ـ يارانم پراكنده و داراى عقايد گوناگون هستند 3ـ اراده خداوند، هر روز شكل مخصوصى دارد (اكنون شكل مبارزه بايد به گونه ديگرى باشد.) 4ـ به خاطر حفظ خون مسلمانان صلح كردم، اگر چنين نمى كردم يك نفر از شيعيان ما در روى زمين باقى نمى ماند. 5ـ داستان صلح من همچون داستان خضر و موسى (ع) است كه خضر كشتى را سوراخ كرد، تا به دست صاحبانش برسد، وگرنه طاغوتيان آن را تصرّف مى كردند، موسى (ع) چون از راز موضوع بى خبر بود از عمل خضر (ع) خشمگين شد، ولى وقتى كه به راز آن پى برد آن را پسنديد.

امام حسن (ع) پس از ذكر داستان خضر (ع) فرمود:

«شما نيز به خاطر ناآگاهى به راز صلح، بر من خشمگين شده ايد، اگر راز آن را مى دانستيد، آن را مى پسنديد.»

6ـ از عقل و خرد دور است كه من چيزى (جنگى) را كه آماده آن نيستيد به شما تحميل كنم. 7ـ صلح من، همانند صلح پيامبر (ص) با كافرانى مانند بنى ضمره،  بنى اشجع و مشركان مكّه در صلح حديبه بود. آنانكه پيامبر (ص) با آنها صلح كرد كافر (بر اساس تنزيل ـ ظاهر قرآن ـ) بودند. معاويه و اصحابش كه من با آنها صلح نمودم، كافر (بر اساس تأويل ـ باطن قرآن ـ) هستند. 8ـ واى بر شما! شما نمى دانيد كه چه كرده ام؟! سوگند به خدا پذيرش صلح من، براى شيعيانم بهتر است از آنچه خورشيد بر آن مى تابد و غروب مى كند...

صلح امام حسن (ع) و قيام حسين (ع) چرا؟

در اينجا، اين سؤال باقى مى ماند كه اگر حسن و حسين (ع) هر دو امام معصوم و بر حقّند، چرا امام حسن (ع) در برابر طاغوت زمانش (معاويه) صلح كرد؟ ولى امام حسين (ع) در برابر طاغوت عصرش (يزيد) با ياران اندك، قيام نمود و به شهادت رسيد؟!

پاسخ: با توجّه به چند موضوع، پاسخ به اين سؤال روشن خواهد شد: 1ـ امام حسين (ع) در عصر امامت برادرش امام حسن (ع) در كنار او بود، و او را امام معصوم مى دانست. نه تنها با موضعگيريهاى او مخالفت نكرد، بلكه همواره مطيع او بود. روايت شده، پس از ماجراى صلح، امام حسين (ع) گريان به خانه برادرش امام حسن (ع) وارد شد و خندان از خانه او بيرون آمد. يكى از ياران، راز اين مطلب را از حضرت پرسيد. امام حسين (ع) فرمود: «وقتى كه به محضر برادرم امام حسن (ع) وارد شدم، از او پرسيدم: «چرا زمام امور خلافت را به معاويه تسليم كردى؟» در پاسخ فرمود: به همان دليل كه پدرت (على (ع))، در گذشته، آن را (به خلفاى غاصب) واگذار كرد». (همين مطلب، امام حسين (ع) را قانع نمود و اندوهش برطرف شد، شادان از خدمت برادر بيرون آمد.) آرى، امام حسين (ع) با اشاره برادر، واقعيتها را دريافت كرد، از اين رو به برادرش سخن ديگرى نگفت، و بسيار به او احترام مى كرد، تا حدّى كه امام صادق (ع) فرمود:

ما مشى الحسين بين يدى الحسن قطُّ، و لا بدره بمنطق قط، اذا اجتمعا، تعظيماً و اجلالاً.

«امام حسين (ع)، به خاطر تعظيم و احترام امام حسن (ع) هرگز در پيشاپيش او راه نرفت، و در سخن گفتن از او پيشى نگرفت».

2ـ پس از شهادت امام حسن (ع) كه در سال 50 هجرى رخ داد، امام حسين (ع) مدّت 10 سال در عصر خلافت معاويه، امامت كرد. در اين مدت گرچه در فرصتهاى مناسب، اعتراض شديد خود را به حكومت ننگين معاويه ابراز مى داشت، ولى در مورد جنگيدن با او، همانند برادرش امام حسن (ع) رفتار كرد و دست به قيام مسلّحانه نزد. بنابراين اگر امام حسن (ع)، مورد قبول امام حسين (ع) نبود، لازم مى شد كه امام حسين (ع)بر ضدّ معاويه قيام مسلّحانه كند. 3ـ اما اينكه چرا امام حسين (ع) با يزيد بيعت و صلح نكرد، بايد توجه داشت كه شرايط زمان معاويه، و رفتار معاويه، با شرايط زمان يزيد و رفتار يزيد فرق داشت. معاويه ظواهر اسلام را حفظ مى كرد و با سياستها و تاكتيكها، تا حدود زيادى از محبوبيّت مسلمين برخورداد بود. و به عبارت بهتر، روش او به گونه اى بود كه چهره اش از نظر بسيارى از مسلمانان، منفور نبود، ولى به عكس، يزيد جوانى ناپخته و شهوت پرست، به قدرى گستاخ و پرده درى مى كرد كه نه تنها ظواهر اسلام را حفظ نمى كرد، بلكه گاهى آشكارار به اساس اسلام اهانت كرده، آن را انكار مى نمود. او آشكارا شراب مى خورد، قماربازى مى كرد، اشعار كفرآميز مى خواند و با وقاحت تمام به مقدّسات اسلام توهين مى نمود، تا آنجا كه آشكارا آيين تحريف شده مسيح (ع) را به خاطر حلال كردن شراب ستود و گفت:

فان حرمت يوماً على دين احمد                                                    فخذها على دين المسيح بن مريم.

«هرگاه شراب، روزى در دين احمد حرام شد، تو آن را مطابق دين مسيح بخور.» بنابراين شرايط عصر معاويه با شرايط عصر يزيد تفاوت اصولى داشت. در عصر امام حسن (ع) اگر آن حضرت با ياران اندك و راستين خود، با معاويه مى جنگيد و به شهادت مى رسيد، شهادتش موجب سقوط و رسوايى معاويه نمى شد، و نقش مهمى براى پيروزيهاى آينده و انقلاب نداشت، چرا كه ماهيّت پليد معاويه، آشكار نشده بود و اكثر مردم، جنگ امام حسن (ع) با او را به عنوان جنگ قدرت طلبى، تلقى مى كردند، نه جنگ براى حفظ اسلام و واژگونى طاغوت.

ولى در جنگ با يزيد، بسيارى از مردم مى دانستند كه جنگ با او براى حفظ اسلام است، و شهادت در چنين جنگى موجب بيدارى بيشتر شده و بذر نهضت را در دلها، بر ضدّ حكومت بنى اميّه، مى پاشيد. 4ـ يكى از تفاوتهاى حكومت يزيد با حكومت معاويه اين بود كه معاويه صلح و بيعت را مشروط به شرايطى (كه قبلاً ذكر شد) به امام حسن (ع) پيشنهاد كرد، و امام حسن (ع) بر اساس همان شرايط، پاى صلحنامه را امضا نمود. ولى در مورد امام حسين (ع) چنين نبود، بلكه يزيد با كمال گستاخى براى «وليد بن عتبه» فرماندار مدينه نوشت، از حسين بن على (ع) بيعت بگيرد، (بدون قيد و شرط) و گرنه به او مهلت نده (گردنش را بزن).

در چنين شرايطى، گرچه امام حسين (ع)مى دانست كه به خاطر ياران اندك، در ظاهر شكست مى خورد، ولى اين را نيز مى دانست كه شهادت او و يارانش، دودمان بنى اميّه را بر باد مى دهد، و نقش به سزايى در بيدارى مسلمانان، و زمينه سازى براى واژگونى خلفاى غاصب خواهد شد. با توجّه به اينكه صلح امام حسن (ع)، و ناديده گرفتن شرايط صلح از طرف معاويه، در دراز مدّت، ماهيّت كثيف معاويه و خاندانش را به مردم شناسانده بود، و زمينه را براى قيام، آماده ساخته و شرايط را عوض نموده بود، در چنين عصرى با مرگ معاويه، يزيد روى كار آمد و شهادت در جنگ نابرابر با يزيد، نقش كوبنده و سازنده اى براى سقوط امويان

داشت.

نگاهى بر زندگى امام حسن (ع)

شهادت امام حسن(ع)

وجود امام حسن بر معاويه گران بود و در راه رسيدن فرزندش، يزيد به قدرت مانعى بزرگ به شمار مى رفت، لذا تصميم گرفت امام حسن را از ميان بردارد. از اين رو در فكر چگونگى به شهادت رساندن امام بود و در نهايت از همان وسيله اى كه بسيارى از صحابه بزرگ رسول خدا را به شهادت رسانده بود، استفاده كرد. معاويه به وسيله عسل آغشته به سمّ بسيارى از اصحاب پيامبر از جمله، مالك اشتر را در هنگام حركت به سوى مصر و برخى ديگر را مسموم كرده بود. ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه مى گويد: هنگامى كه معاويه خواست براى پسرش بيعت بگيرد، وجود حسن بن على (ع) از هركس ديگر و مانع ديگرى دشوارتر بود لذا سم فرستاد و آن حضرت را مسموم كرد. معاويه، جعده، دختر اشعث بن قيس (همسر امام) را فريب داد و به او وعده داد كه اگر سم را به خورد امام بدهد و امام را به شهادت برساند وى را به ازدواج پسرش يزيد درآورد و صد هزار درهم به وى دهد. جعده سم را ـ ظاهراً به هنگام افطار ـ به حضرت خورانيد و جگر امام را پاره پاره كرد:

خونى كه خورد در همه عمر از گلو بريخت                                                          خود را تهى ز خون دل چند ساله كرد

از امام صادق نقل شده است كه فرمود اشعث بن قيس دستش را در خون اميرالمؤمنين (ع) آلود و دخترش جعده امام حسن (ع) را مسموم كرد و پسرش، محمد بن اشعث، شريك در خون امام حسين شد.

از امام باقر (ع) روايت شده است كه فرمود:

امام حسن در هنگام وفات گريه مى كرد، برخى از اطرافيان به او عرض كردند پسر پيامبر شما هم گريه مى كنيد در حالى كه نزد خدا و رسول او مقامى رفيع داريد و پيغمبر درباره شما چنين و چنان فرمود و بيست بار پياده حج گذارده ايد و سه بار تمام دارايى خود را با فقرا تقسيم كرده ايد، حضرت فرمود براى دو چيز مى گريم، بيم موقف (حساب يا بيم از خدا) و جدايى از دوستان. و نيز روايت شده است كه در حالت احتضار امام حسن برادرش حسين را نزد خود طلبيد و وصاياى خود را به او گفت، از جمله فرمود: وقتى من از دنيا رفتم مرا غسل ده و كفن نما و به مزار جدم رسول خدا ببر تا او را زيارت كنم سپس مرا در قبرستان بقيع دفن كن و نيز سفارش فرمود كه هرگاه مخالفان جسارتى كردند شما هيچ اقدامى نكنيد و از درگيرى بپرهيزيد. امام حسين گفت: برادر مى خواهم حال شما را در هنگام جان دادن بدانم. حضرت به او فرمود دستت را به من بده هرگاه ملك الموت را مشاهده كردم دستت را مى فشارم. حضرت دستش را در دست امام حسن گذاشت، بعد از ساعتى امام حسن آن را فشرد، امام حسين گوش خود را نزديك لبان امام حسن برد. او مى فرمود ملك الموت به من مى گويد بشارت باد تو را كه حق تعالى از تو راضى است و جد تو شفيع روز جزاست.

در روايات آمده است وقتى جنازه امام را به جانب قبر رسول الله مى بردند تا تجديد عهد نمايند بنى اميه و بنى مروان از هر سو گرد هم آمدند. عايشه نيز سوار بر استرى خاكسترى شد و به آنها پيوست و فرياد مى زد: مالى و لكم تريدون ان تدخلوا بيتى من لا احبه. ما را با شما چه كار، آيا مى خواهيد شخصى را به خانه من وارد كنيد كه من او را دوست ندارم. مروان گفت چه بسا جنگى كه بهتر از شادى و آسايش است. آيا عثمان در دورترين نقطه مدينه دفن گردد ولى حسن نزد رسول خدا دفن گردد؟ نزديك بود فتنه و درگيرى شديدى بين بنى اميه و بنى هاشم روى دهد. اما امام حسين (ع) با توجه به سفارشى كه برادرش فرموده بود از درگيرى جلوگيرى كرد. عبدالله بن عباس نزد مروان رفت و به او گفت: اى مروان از هركجا آمده اى به همان جا برگرد. ما قصد نداريم كه حسن (ع) را كنار قبر رسول خدا به خاك بسپاريم، بلكه فقط براى تجديد عهد، او را به مزار جدش آورده ايم. اگر او وصيت مى كرد كه كنار جدش دفن كنيم، تو به خوبى مى دانستى كه عاجزتر از آن هستى كه ما را از اين كار منع كنى. سپس ابن عباس به عايشه گفت: وا سوتاه! تجملت، تبغّلت و ان عشت تفيّلت تريدين ان تطفئى نورالله و تقاتلين اولياءالله ارجعى...

اين چه رسوايى و بى شرمى است روزى سوار بر شتر شدى (و جنگ جمل را بر پا كردى) و امروز سوار بر استر، و اگر زنده باشى لابد روزى هم بر فيل سوار خواهى شد و فتنه ديگرى برپا خواهى كرد! مى خواهى نور خدا را خاموش كنى و با دوستان خدا بجنگى، برگرد...

امام حسين (ع) به بنى اميه و بنى مروان فرمود: به خدا سوگند اگر برادرم از من پيمان نگرفته بود كه در پاى جنازه اش خونى ريخته نشود، به شما شمشير زدن را نشان مى دادم. شما همان كسانى هستيد كه پيمانهايتان را درباره ما شكستيد و به شرط هايى كه در مورد ما قائل شديد وفا نكرديد. امام حسن را در بقيع در كنار قبر مادرش فاطمه زهرا به خاك سپردند و اينك نيز بر اثر جنايت فرزندان بنى اميه مظلومانه و بى سرپناه و بى چراغ در قبرستان بقيع مى درخشد.

حسن بن على 48 سال عمر كرد و در آخر ماه صفر سال پنجاه هجرى به جوار پروردگارش شتافت. با شهادت امام حسن (ع) معاويه خوشحال گشت، وقتى ابن عباس را ديد به او گفت آيا خبر يافته اى كه حسن بن على مرده است؟ ابن عباس پاسخ داد آيا براى همين مطلب تكبير گفتى؟ معاويه گفت آرى. ابن عباس گفت به خدا كه مرگ او اجل تو را به عقب نخواهد انداخت و قبر او قبر تو را فراخ تر نخواهد كرد، مصيبتى كه اينك با شهادت او بر ما وارد شده به ميزان مصيبتى است كه با فقدان سرور پيامبران و امام پرهيزگاران و سرور اوصيا گريبانگير ما گرديد.

برخى از كرامات امام حسن (ع)

امام صادق فرمود: حسن بن على در يكى از سفرهاى عمره با مردى از فرزندان زبير همراه بود. در يكى از منزلها زير درخت خرماى خشك شده اى فرود آمدند. مرد زبيرى گفت اى كاش اين درخت خرماى تازه مى داشت از آن مى خورديم. حضرت فرمود خرما ميل دارى؟ مرد زبيرى جواب داد آرى. امام دست به سوى آسمان بلند كرد و چند كلمه اى دعا فرمود. به قدرت الهى درخت سبز شد و خرماى تازه آورد. ساربانى كه شتر از او كرايه كرده بودند گفت به خدا سوگند اين سحر و جادوست. امام فرمود واى بر تو اين جادو نيست بلكه دعاى مستجاب پسر پيغمبر است. از درخت بالا رفتند و به مقدار نيازشان خرماى تازه چيدند.

ابن عباس نقل مى كند كه: گاو ماده اى را براى كشتار مى بردند. حسن بن على (ع) فرمود: هذه حبلى بعجلة انثى لها غرة فى جهتها و رأس ذنبها ابيض، اين گاو، گوساله ماده اى در شكم دارد، كه پيشانى و سر دمش سفيد است.

ابن عباس مى گويد به همراه قصاب به راه افتاديم تا گاو را كشت. گوساله اى در شكمش به همان ترتيب كه امام حسن (ع) توصيف كرده بود، ديديم. به او عرض كرديم: مگر خداوند نمى فرمايد: «و يعلم ما فى الارحام، فقط خدا از انچه در رحم ها است آگاه است» پس چگونه آن را دانستى؟ فرمود: انا نعلم المخزون المكتوم الذى لم يطلع عليه ملك مقرب و لا نبى مرسل، غير محمد و ذريته، ما گنج هاى نهان را كه نه ملك مقرب از آن مطلع است و نه پيامبر مرسل، جز محمد و ذريه پاكيزه اش، مى دانيم. و نيز امام صادق (ع) فرمود: سالى حسن بن على پياده به مكه مى رفت. پاهاى مباركش ورم كرده بود، يكى از غلامانش عرض كرد اگر سوار شويد آماس پاهاى شما برطرف خواهد شد. حضرت فرمود در منزل بعدى مرد سياهى هست كه روغنى همراه دارد كه براى برطرف شدن ورم پا خوب است، قدرى از آن خريدارى كن. در منزل بعدى غلام نزد مرد سياه پوست رفت تا آن روغن را از او بگيرد. مرد سياه پوست گفت اى غلام اين روغن را براى چه كسى مى خواهى؟ گفت براى حسن بن على (ع). مرد گفت مرا نيز نزد ايشان ببر. غلام او را خدمت امام آورد. مرد اظهار ادب كرد و عرض كرد پدر و مادرم فداى شما، من نمى دانستم شما به اين روغن احتياج داريد، اجازه بدهيد بهايش را نگيرم، زيرا من غلام شما هستم، از خدا بخواهيد كه به من پسرى سالم كه دوست شما اهل بيت باشد عطا فرمايد. امام فرمود به منزلت برگرد كه خدا پسرى سالم به تو عطا فرموده است و از شيعيان ما خواهد بود.

امام حسن (ع) سه بار كليه دارايى خود را در راه خدا بخشيد. و نقل شده كه 25 بار پياده سفر حج به جا آورد. روزى امام مجتبى مى خواست بر اسبش سوار شد، يكى از شاعرانى كه مذمت امام را مى كرد سررسيدو گفت، يا حسن، اسب خوبى دارد. امام بى درنگ پاى از ركاب كشيد و فرمود آن را به تو بخشيدم. بخشش و كرم او چنان بود كه وقتى مردى نزد او حاجتى آورد، امام به او فرمود حاجتت را بنويس و به ما بده و چون نامه او را خواند دو برابر خواسته اش بدو بخشيد يكى از حاضران گفت اين نامه چقدر براى او پربركت بود، اى پسر رسول خدا، امام فرمود بركت آن براى ما بيشتر بود زيرا ما را از اهل نيكى ساخت. مگر نمى دانى كه نيكى آن است كه بى خواهش به كسى چيزى دهند و اما آنچه پس از خواهش مى دهند، بهاى ناچيزى است در برابر آبروى او. شايد آن كس شبى را با اضطراب و ميان بيم و اميد سپرى كرده و نمى دانسته كه آيا در برابر عرض نيازش، دست رد به سينه او خواهى زد يا شادى قبول به او خواهى بخشيد و اكنون با تن لرزان و دل پر تپش نزد تو آمده است. آنگاه اگر تو فقط به قدر خواسته اش به او ببخشى، در برابر آبرويى كه نزد تو ريخته بهاى اندكى به او داده اى.

 

سخنانى حكمت آميز از امام حسن (ع)

كسى از امام خواست تا يكى از هم صحبتان و دوستان امام باشد. حضرت به او فرمود: مبادا كه ستايشم كنى كه من از تو به خودم آگاهترم و دروغگويم شمارى كه دروغگو نظر و ايده اى ندارد، يا نزد من از كسى غيبت كنى. آن مرد پس از شنيدن شرايط به امام گفت اجازه دهيد كه مرخص شوم فرمود آرى اگر مى خواهيد برويد. مردى به ايشان عرض كرد اى رسول خدا من از شيعيان شما هستم. امام فرمود اى بنده خدا اگر مطابق امر و نهى ما عمل كردى و مطيع فرمان ما بودى راست گفته اى و اگر چنين نباشى با ادعاى مرتبه والايى كه سزاوارش نيستى بر گناه خود افزوده اى. نگو كه من شيعه شما هستم بلكه بگو من از دوستداران و هواداران شما و دشمن دشمنان شما هستم و بر سلامت باش.

امام مجتبى (ع) به شخصى فرمود اگر بدون داشتن طايفه و عشيره خواستار عزت هستى و بدون قدرت و موقعيت مى خواهى با هيبت و ابهت باشى، از خوارى و زبونى معصيت خداى درآى و به عزت طاعت الهى روى آر.

امام حسن (ع) خطاب به فرزندان خود و برادرش فرمود:

اى فرزندان من و برادرم، شما امروز كودكان اين قوميد و چندى ديگر از بزرگان قوم آينده مى شويد پس دانش بياموزيد و هر كه نتواند آن را حفظ يا روايت كند آن را بنويسد و نگه دارد.

شخصى در آخرين روزهاى حيات امام حسن (ع) به عيادت حضرت رفت، از امام پند و اندرز خواست. امام در ضمن كلامى طولانى به او فرمود:

استعد لسفرك و حصّل زادك قبل حلول اجلك...

آماده سفر آخرت باش و پيش از فرارسيدن مرگ توشه بردار، غم روز نيامده را مخور و بدان كه هيچ گاه مالى بيش از مصرف خود گرد نمى آورى مگر آنكه براى ديگران مى اندوزى بدان كه در حلال خدا حساب است و در حرام آن عقاب و در شبهات آن عتاب. چندان براى دنيا بكوش كه گويا هميشه زنده خواهى ماند و چنان براى آخرت تلاش كن كه گويى فردا خواهى مرد.

و به فرزندش فرمود: فرزندم با كسى دوستى مكن تا آن كه به خوبى او را بشناسى و چون او را آزمودى و به دوستى او راضى شدى برادر وار لغزش هاى او را ناديده بگير و در مشكلات ياريش رسان.

و نيز فرمود: دانش خود را به ديگران بياموز و دانش ديگران را فراگير، در اين صورت هم دانش خود را استوار داشته اى و هم آنچه نمى دانستى آموخته اى.

و فرمود هلاكت مردم در سه چيز است: تكبر، حرص، حسد. تكبر موجب نابودى دين است و موجب لعنت ابليس شد. حرص دشمن جان است و باعث اخراج آدم از بهشت گرديد و حسد رهنمون به بدى هاست و سبب شد قابيل هابيل را بكشد.

و از سخنان اوست كه فرمود بيناترين ديده آن است كه در خوبى نفوذ كند و خوبى ها را ببيند و شنواترين گوش آن است كه پند و اندرز را بشنود و از آن سود برد و سالم ترين دلها آن است كه از شك و شبهه پاك باشد.

و فرمود هر كس پيوسته مسجد رود به يكى از هشت چيز دست يابد. نشانه اى محكم، برادرى سودمند، دانشى تازه، رحمتى قابل انتظار، كلامى كه او را به هدايت رهنمون شود يا از گمراهى باز دارد، ترك گناه از شرم يا ترس.